از وقتی چشم باز کردم با چرخ خیاطی و نخ و سوزن و پارچه های رنگ و وارنگ سروکار داشتم. مادرم خیاطی بلد بود، اما مدرک نداشت. قبل از ازدواجش، در خانه ی پدری اش (قم) از همسایه شان یاد گرفته بود. و بعد از ازدواج در کنار انجام کارهای روزمره گاهی خیاطی می کرد. روستا که بودیم هر دختری از فامیل که عقد می کرد، بقچه های عروسی (پارچه هایی که با آن لباس ها و هدیه ها را می بستند) و یک سری دوخت و دوز جهزیه اش را که اغلب پارچه های سفید بود می آورد، که مادرم گلدوزی کند و دورش را مدل بدوزد (بقول همان زمان سینگر دوزی کند).برای خودش و ما لباس می دوخت، به یاد ندارم هیچ وقت هیچ لباسی را دوخته و آماده خریده باشیم. همه را خودش می دوخت. و گاهی هم برای اقوام.شهر که رفتیم یکی از دوستان خانوادگی به نام خانم حسینی، به او پیشنهاد کار داد، و گفت باید مدرک داشته باشی و برای گرفتن مدرک فنی کلاس های هلال احمر را معرفی کرد،مادر بخاطر ما نتوانست کلاس خیاطی هلال احمر را شرکت کند و مراحل امتحان و گرفتن مدرک طی شود. مربی آنجا خانم حسینی بود. گفت چند جلسه خصوصی پیش خودم بیا و بعد فقط برای امتحان سر جلسه حاضر شو.مادرم مدرک فنی حرفه ای اش را اینگونه گرفت و کارش را بطور تخصصی و حرفه ای ادامه داد.گاهی خیاطی می کرد و گاهی هم آموزش می داد.کم کم آنقدر خیاطی اش و منصف بودنش زبانزد شد که زندگی ما در کنار انجام کارهای منزل و خواندن درس خلاصه میشد در پس دوز کردن و دکمه دوختن و تزیینات روی لباس اعم از گل پارچه ای و منجوق و ملیله دوزی روی لباس های دوخته شده مادر، زیرا وقت خودش فقط به برش و دوخت لباس می رسید و زمان برای انجام کارهای تکمیلی نداشت. نه اینکه همه اش با ما باشد، ولی ماهم درگیر و جوابگو بودیم. و البته گاهی هم از شاگردهایش کمک می گرفت. در میان ما چهار نفر، زینت و زلفا با علاقه بیشتری پای کار بودند. یادم می آید گاهی مادر برای تشویق برایمان مبلغی بعنوان جایزه در نظر می گرفت. چقدر آن روزها ناراحت مادر بودم و چقدر از همان زمان ها از خیاطی بدم آمد... بخاطر زجری که مادر می کشید، بی خوابی هایش برای اندکی دستمزد، کمرد درد و پا درد و چشم درد؛ قولنجی که همیشه درد می کرد و ما با دستان کوچکی که توان نداشت برایش ماساژ می دادیم شاید کمی آرام شود؛ آسم و مشکل تنفسی که بخاطر غبار پارچه ها تشدید می شد... آنقدر غرق دیدن دردهای مادر بودم که نمیتواستم خوبیهای آن روزها را ببینم، دوست داشتن هایمان، کنار هم بودن هایمان، لذت کمک کردن و نزدیک بودن به مادر.آخ که اگر برگردم به آن روزها ... بجای آنکه بگویم :«خیاطی را ول کن، من حاضرم لباس کهنه بپوشم، کمتر بخورم ولی شما خیاطی نکنی» ، می گفتم: «دردت بجانم، کدام را من بدوزم؟ باز هم چای بیاورم؟ تو بنشین خودم جواب مشتری را می دهم...» علاقه داشت، هنوز هم دارد، با آنکه دکتر قدغن کرده اما همچنان مشتاق است و به هر بهانه ای پای چرخ مینشیند، با اینکه دیگر برای کسی لباس نمی دوزد اما چیزی را پیدا می کند که بساط چرخش را باز کند. مرا چه به اینکه جلوی علاقه اش بایستم؟ به گذشته نگاه می کنم، شک ندارم با همه ی آسیبهایی که به او وارد شد، قطعا باز هم همینکار را ادامه می داد، هم بخاطر ما و هم بخاطر علاقه اش، پس چرا من همراه و همدمش نباشم بجای غر زدن و خواهش و التماس برای رها کردن شغلش . گمان نکنید دختر ناشکر و نالایقی بودم، نه! طاقت دیدن درد مادرم را نداشتم و حس می کردم همه ی درد و رنجش بخاطر شغلیست که دچارش شده.
آری مادرم دچار خیاطی بود... نه فقط برای امرار معاش، بلکه برای علاقه اش، خیاطی فقط شغلش نبود، مرهم دردهای روحی اش بود حتی اگر به جسمش آسیب می زد. اینکه فکر و ذهنش درگیر خیاطی میشد و کمتر به غم و غصه هایش فکر می کرد، و من اینها را نمی دیدم... من فقط درد جسمی اش را به چشم می دیدم و توان دیدن درد کشیدن و تحلیل رفتن جسمش را نداشتم و هر بار بیشتر و بیشتر از خیاطی بدم می آمد. اما در همه ی آن احوالات هر جا که نیاز داشت سوزن به دست گرفته و ناراحتی ام را با فشار سوزن به تاروپود پارچه وارد می کردم.و ای کاش مثل امروز میفهمیدم و درک می کردم و همانطور که جسماً در کنارش دستانم سوزن سوزن می شد، روحاً دل به دلش می دادم و هیچوقت او را از عشقی که به خیاطی داشت منع نمی کردم.
چشمانم را می بندم، خاطراتم را ورق می زنمخانه ی پدرم، در کنار پدر و مادر و مادربزرگم هستیم، من(زینب) ،زلفا، زینت و زهرایی که هنوز خیلی کوچک است؛ تصور می کنم صدای چرخ خیاطی که با صدای نماز خواندن پدر آهنگین شده و نوای دلنواز جیک جیک خواهر هایم و ریزریز خندیدنشان ، بوی غذایی که مادر از صبح بار گذاشته و عطر دل انگیز فصل آخر بهار و دلهره ی امتحانات... سعی می کنم واضح تر تصور کنم... اتاق مادر و حالت نشستن های من و خواهر ها... مشتری منتظر پرو لباس است و به دقت به کار همه چشم دوخته، حتی حالت برانداز کردنش را بیاد می آورم، ننه با همان حالت همیشگی نشسته و صحبت می کند، می گوید و می گوید و می گوید و در آخر با خنده ضرب المثل همیشگی را تکرار می کند : «پیر بییمه، زور دکته چنه جه، وگرنه من انده حرف نزومه» (پیر شدم و همه ی زور و توانم به چانه ام (دهنم) افتاده وگرنه من اینقدر حرف نمی زنم). مشتری تعارف می کند تا ننه خجالت نکشد. زینت با آن موهای بور و روشن که زیر نور آفتابی که از پنجره تابیده طلایی شده، ریزریز میخندد و مشغول درست کردن عروسک پارچه ایست. زهرا با آن قد و قواره ی ریزه میزه ، کنارش نشسته و چشمهای درشت و زیبایش از ذوق عروسک تازه برق می زند و منتظر به دستان خواهر چشم دوخته ، زلفا با موهای خرمایی و لَخت که کاملا بروی صورتش افتاده و چشمان درشت قهوه ای اش زیر آن موهای آویخته پنهان شده، آخرین دوخت های پس دوز زیر دامن را تمام می کند و من حین درست کردن دکمه های پارچه ای با دستگاه سبز رنگ ، تمام فکرم اینست چطور زلفا آن مو ها را جلوی صورتش تحمل می کند؟! چطور صورتش خارش نمی گیرد با آن همه مو که با هر تکان سرش انگار بر چهره اش به رقص در آمده اند ؟ شیطان وسوسه ام می کند بروم با کش برایش ببندم و صورت ماهش را از شر موهایش خلاص کنم و دادَش در بیاید که آخ چه میکنی زینب، سرم را از جا کندی...با صدای مادر که تمام شد، بپوش ببینم ایرادی ندارد، از فکر و خیال بستن موهای زلفا خارج می شوم و میبینم آنقدر فشار دادم که پوکه ی دکمه له شده و باید از اول بسازم. ننه خسته شده و به اتاقش می رود و روی رخت خوابش که همیشه پهن است دراز می کشد، زلفا تمام شده و بساط کتاب و دفترهایش را همانجا پهن می کند، مادر مشغول برانداز کردن لباس نویی که بر تن مشتری اش کرده، برق رضایت از نگاهش پیداست و حتی از پولک های نقره ای پارچه هم براق تر است، مشتری که چند بار سر تا پای خود را در آینه می بیند و خوشحال و راضی مدام تشکر حواله ی مادر می کند: « ممنون خانم موسوی همونطوره که خواسته بودم» مادر دستی به گودی کمرش می کشد و می گوید : «اینجاها را کمی گشاد کنم؟» و او می گوید: «نه همینطوری خوب است» ...
غرق شده ام در خاطرات، دلم نمی آید چشمانم را باز کنم... همیشه هم همینقدر گل و بلبل نبود، گاهی وسط دوخت مدلهایشان را عوض می کردند و ... سرم را تکان می دهم که بدخلقی های بعضی ها را از ذهنم دور کنم و فقط خاطرات مشتری های خوش اخلاق را مرور کنم....
کارشان تمام می شود، مادر با نگاهش به من می فهماند چای نیاورده ام، دستگاه سبز دکمه ساز را رها کرده و به آشپزخانه می روم، بوی غذا مستم می کند ولی هنوز تا نهار خیلی مانده، درب قابلمه را بر می دارم، عجب آبگوشتی شد، بیخیال نگاه کردن غذا و خم زدنش می شوم و نسبت به تعداد استکان ها را داخل سینی می چینم، طبق تحربه یک استکان بیشتر می گذارم، در حال چای ریختن، صدای زنگ و وارد شدن مشتری بعدی را متوجه می شوم و استکان دیگری که اضافه داخل سینی گذاشته بودم هم پر می کنم. با چشمان بسته و مرور آن لحظات لبخند می زنم، چرا ما مثل کافه ها و چای خانه ها برای همه ی مشتری ها چای سرو می کردیم؟؟؟ و حتی برای آنها که عصر می آمدند عصرانه ای مختصر مهیا می کردیم؟؟؟
هیچوقت هم هیچ اعتراضی نداشتیم، و یا برایمان سوال هم پیش نمی آمد، با اینکه اغلبشان غریبه بودند (هر چند با یکبار دوخت لباس، مشتری همیشگی می شدند و آنقدر رفت و آمدشان زیاد میشد که از فامیل ها بیشتر می دیدمشان ??) ولی واقعا چرا در کنار خدمات خیاطی خدمات کافه چی هم بر دوش میکشیدیم؟ چشمانم را باز می کنم، لبخند همچنان بر لبم مانده و دلم قنج می رود از مرور آن روزها، فقط دلتنگیست که کمی گرد بروی این حال خوشم می نشاند.
دلتنگم،بیشتر از اینکه دلتنگ آن روزها و آن زمان شوم، دلتنگ عزیزانم هستم که دوری و فاصله مکانی مجال کنار هم بودن را از ما دریغ کرده. چقدر خوشایند بود مرور و نوشتن خاطراتم. این روزها که علاقه ی مریم و حنانه (خواهرزاده هایم) را به خیاطی و دوخت عروسک از زلفا میشنوم،خاطراتم زنده می شود. اینکه کنار مادر، پا به پایش، با سوزن و نخ و پارچه و چرخ خیاطی مأنوس بودیم. تکه پارچه هایی که گاهی گل و گاهی عروسک می شد. تور و منجوق و ملیله و مروارید و دکمه های پارچه ای که برای ما حکم اسباب بازی لاکچری داشت. و چقدر خاص بود لباسهایی که مادر بطور اختصاصی برای ما میدوخت.چشمانم را میبندم و باز هم تصور می کنم، نمی دانم به این حالم چه بگویم؟ حالی درهم و برهم که هم بغض دارد و هم لبخند، چقدر دور و بعید بنظر می رسد آن روزها، ولی انگار همین دیروز بود و چشم بر هم زدنی گذشت.
|